چکمه های قرمزش را پوشیده بود و با شادمانی بر روی زمین پوشیده شده از برف قدم میگذاشت . دست پدر را گرفته بود و سر اینکه امسال بالاخره سانتا کلاوس را خواهد دید یا نه ، با پدر بحث میکرد . موهای بافته شده اش را جلوی بینی اش میگرفت و ادای سانتا را در می آورد : کریسمس مبارک ! هانی بانچ امسال دختر خیلی خیلی خوبی بوده و برای همین سوار سورتمه میکنمش ! موقع گفتن این جمله سعی می کرد صدایش را تا حد امکان کلفت کند و باعث شد پدر تا لحظه ی رسیدن به خانه ی مادربزرگ قاه قاه بخندد .
وقتی به خانه رسیدند ، به سمت آشپز خانه دوید و بوی پودینگ و کوکی های تازه از فر خارج شده ی مادر بزرگ ، سرحالش کرد . در سالن ، نوا و نریمان در حال تماشای کارتون لونی تونز بودند و کیک کشمشی ها را به سرعت یک گردباد می بلعیدند . هانی بانچ هم بایک ماگ پر از شیر کاکائوی داغ و یک ظرف انباشته شده از کوکی شکلاتی به آنها ملحق شد . هانی عاشق باگز بود و بی نهایت دافی را دوست داشت ؛ کاملا برخلاف سلیقه ی نوا که تینا و لولا را بیشتر می پسندید . ناگهان هانی دستی را در لابه لای موهایش حس کرد و صدایی که گفت :موش کوچولوی من چطوره ؟ سرش را بالا کرد . فریاد زد : مــامـــان ! پدر هم به طرف مادر دوید و هرسه در آغوش هم بودند .
چشماتو ببند .برات یه سورپراز دارم -
چــیه ؟ :D -
تا چشماتو نبندی ، نمیفهمی -
لحظاتی بعد ، هانی بانچ دیگر هانی بانچ نبود . یک سانتا کلاوس با ریش انبوه و سفید و یک لباس سرهمی و شنل بلند به رنگ قرمز مخملی و کمربند چرمی قهوه ای رنگ ؛با شادمانی از پله ها به پایین میدودید و فریاد میزد : کریسمس همگی مـــــــــــــــبــارک
برگرفته از خاطره ی کودکی یک عدد هانی بانچ در روز کریسمس *-*
_______________________________________________________________________________________________
پی نوشت :کریسمس مبارک
:Dپی نوشت : طاقت نیوردم این چند روز رو نباشم
درباره این سایت