چشمام رو آروم باز کردم . صبح شده بود . چشمم به ساعت افتاد .وای ! دیرم شده بود ! آخه چجوری تونستم اینقدر بخوابم آخه ؟ مثل گردباد از تختم اومدم پایین و این ور و اونور دویدم . با خودم گفتم : وای بازم خواب موندم ، آخه من که به استلا گفته بودم بیدارم کنه ! بالاخره به مدرسه رسیدم . داخل کلاس شدم و روی نمیکتم نشستم . نیمکت من پشت نیمکت یومی و رو به روی نیمکت نرگسه . یومی به طرفم برگشت و یه آبنبات صورتی براق گذاشت رو میزم . تشکر کردم و آبنبات رو توی جیبم گذاشتم که بعد از کلاس بخورمش . گفت : بازم که دیر کردی دختر ! گفتم : خوابای خیلی عجیبی میبینم . راجب یه دختره که . یه دفعه وسط حرفم ، مائو چان در رو باز کرد و اومد تو کلاس . بهمون فلسفه درس میده . میتونم شرط ببندم که هیچ کس مثل مائو اینقدر دبیر خوبی نبوده . آخه شما کدوم دبیر فلسفه ای رو دیدید که با انیمه درس بده ؟ با گچ روی تخته نوشت " موضوع امروز : گیرنده ها درک نمیکنن "
زنگ تفریح که به صدا در اومد ، سریع وسایلم رو جمع کردم و به طرف کتابخانه ی اسرار دویدم . پاتوق مورد علاقم بود و از بالای سقف تا پایین ، پر بود از کتاب های جورواجور . اینجا تموم کتابهای دنیا بودن . بالاخره رسیدم . در رو باز کردم و داخل شدم . رفتم پشت میز عشق کتاب ( کتابدار کتابخانه ی اسرار ) . پشت میزش نبود . یه دفعه یکی گفت : "سلام هانی . من اینجام " این ور و اون ور رو نگاه کردم . یعنی کجاست ؟
- اینجا هانی ، این بالا . سمت راست .
سرم رو بالا گرفتم و به محض دیدن عشق کتاب چشمام از وحشت بزرگ شد . به اندازه ی یه قورباغه . گفتم : " وااای الان میوفتی ! " با خنده گفت نه هانی حواسم هست . و بعد اون کتاب هایی که دفعه ی پیش سراغشون رو گرفته بودم برام پایین انداخت : بگیرشون .
- ممنون .
آروم از پله ها پایین اومد : خب ، چه خبر هانی ؟
- هیچی ، صبح که طبق معمول خواب موندم . به استلا گفته بودم بیدارم کنه ، ولی از بس واسه دیدن ویل هیجان داشت که صبح زود رفته بود و بیدارم نکرد . بعدشم که تا الان کلاس فلسفه داشتیم . تو چیکار کردی ؟ بالاخره کتاب هات رو چاپ کردی ؟ اون داستانت چی شد ؟
- آره بالاخره ! ببین اینجاست . سورپرایز *-*
با خوشحالی کتاب رو از دستش گرفتم . داد زدم : آخجوووون !!! بالاخره چاپ شد ! میدونستم . میدونستم چاپ میشه !
- آره . بالاخره چاپ شد ! خیلی خوشحالم هانی !!!
دستامو دور گردنش انداختمو انقدر فشارش دادم که بنفش شد . با صدای آرام و حنا ، هیاهوی ما در هم شکست .
- ای بابا ! چه خبرتونه شما ؟ کل مدرسه رو گذاشتین رو سرتون !
گفتم : آخه بچه ها ، اون کتاب مه چاپ شده !
حنا و آرام به طرفم دویدن و کتاب رو از دستم بیرون کشیدن . حالا دیگه اونا داشتن جیغ میزدن و بلند بلند میخندیدن . بعد از چند دقیقه که همه از ذوق کتاب جدید روی مبل های قهوه ای کنار پنجره ی کتابخونه ولو شدیم ، زنگ به صدا در اومد . زمان از دستمون در رفته بود . ما همه مون عاشق کلاس ادبیات بودیم . من ، استلا ، عشق کتاب ، حنا و آرام و نرگس .
وقتی وارد کلاس شدیم و بالاخره چشمم به استلا افتاد و کل ماجرای روزشو و حرفای ویل و کارهایی که کردن رو برام تعریف کرد .
- پس بهت کلی خوش گذشته . ممنون که صبح بیدارم کردی -__-
- آره تا دلت بخواد . ای وای هانی . من قرار بود بیدارت کنم ! ببخشید
با خنده به شونه اش زدم و با صدای کلفت و در حالی که سعی میکردم ادای ملوان زبل رو در بیارم گفتم : اکشال نداره ! بالاخره باید یه روز خودم از خواب بیدار شم .
بالاخره وایولت اومد و از عشق کتاب ، درباره ی کتاب جدیدش پرسید و اونم با افتخار کتابشو نشون وایولت داد . امروز نوبت وایولت بود که نوشته اش رو برامون بخونه . به سمت تخته سیاه رفت و عنوان رو روی تخته نوشت : " عدالت دیگر چیست ؟ " باید بگم بهترین چیزی بود که تاحالا شنیده بودم . وایولت همیشه عالی مینویسه . گاهی زیبا و رمانتیک ، گاهی درام و تراژیک و گاهی خیالی و ادبی . اینقدر دست به قلمش خوبه که ما خانم ایکس صداش میکنیم . بعد از وایولت نوبت استلا بود و عنوان نوشته اش بود " شکوفه های روی زمین " میتونستم تمام صحنه های داستان رو ببینم . پسرک و دخترک و عشقی که توی قلبش کاشته شده بود . استلا با صدای دست زدن ها به سمت نیمکتش اومد و نشست .
بالاخره زنگ خورد . من ، عشق کتاب ، وایولت ، استلا ، حنا و آرام به سمت سلف سرویس رفتیم . آرتمیس و کیدو دور همون میزهمیشگی که همیشه با هم غذا میخوریم نشسته بودن و فنجون قهوه شون رو سر میکشیدن .
- سلام بچه ها . من کلاس نجوم داشتم باورتون نمیشه چقدر هیجان انگیز بود ! راجب اخترک ها مطالعه کردیم .
حنا با خوشحالی پرسید : بگو ببینم آرتی ؛ بالاخره اخترک شازده رو پیدا کردی ؟
- نه هنوز تو مرحله ی تحقیقات اولیه هستیم .
گفتم : بگذریم . بچه ها آماده باشید که امروز بزرگترین سورپرایز عمرتون رو خواهید دید !
کیدو گفت : من میدونم ! استلا با ویل قرار گذاشته !
استلا سرخ شد .
آرام گفت : نه بابا ! اینو که همه میدونیم .
استلا سرخ تر شد . دستامو دور شونه هاش انداختم .
عشق کتاب گفت : بالاخره . چاپ شــــــــــــــــــــــــــــد !!!!
کیدو از صندلیش افتاد و قهوه هم پرید تو گلوی آرتمیس . دستاشون رو عین فنر به سمت عشق کتاب دراز کردن و کتاب رو محکم از دستش کشیدن. تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمشون .
- وای عشق کتاب میدونستم . بایدم همچین داستان قشنگی چاپ می شد .
آرتمیس خم شد و تو گوشم پچ پچ کرد . بعد همه مون دور هم جمع شدیم و گفتیم : عشق کتاب باید شیرینی کتابت رو بدی ! عشق کتاب هم به سمت موچی ( توی سلف سرویس مسئول پخت کیک بود و بهترین و خوشمزه ترین کیک های دنیا رو میپخت ) رفت و سفارش یه کیک بزرگ رو داد که روش پر از شکلات و بیسکوییت باشه . رنگ دیوار آشپزخونه ی موچی ، آبی و خاکستری ( همون بلو اند گری ) بود و همیشه موهای صورتیش رو خرگوشی میبست . همیشه با آهنگ بلو اند گری کیک ها رو میپخت و هر روز برامون کیک میاورد .
ما همه با هم هم خوابگاهی بودیم . عشق کتاب با حنا ، نرگس با یومی ، کیدو با استفان ، موچی با وایولت و آرتمیس و من با استلا هم اتاق بودیم .
استفان اون روز بخاطر تب به مدرسه نیومده بود و ما با هم دسته جمعی رفتیم تا جشن کتاب جدید عشق کتاب رو تو اتاق استفان و کیدو بگیریم .
-خب حالا داستان درباره ی چی هست ؟
عشق کتاب شروع کرد به خواندن :
روی روزگاری جایی بود که به آن بیان می گفتند . هانی بانچ ، عشق کتاب ، آرتمیس ، موچی ، استلا ، استفان ، کیدو ، مائو ، آرام ، وایولت و نرگس همه وبلاگ نویس بودند . آنها یکدیگر را در بیان پیدا کرده بودند و بهترین دوستان یکدیگر بودند . آنها غم ها و شادی هایشان را با هم تقسیم میکردند . آنها یکدیگر را با چشم صورتشان نمیدیدند ، بلکه قلب هایشان به هم راه داشت .
_________________________________________________________
100+ تایی شدنم مبارک ^-^
درباره این سایت