☁︎



چشمام رو آروم باز کردم . صبح شده بود . چشمم به ساعت افتاد .وای ! دیرم شده بود ! آخه چجوری تونستم اینقدر بخوابم آخه ؟ مثل گردباد از تختم اومدم پایین و این ور و اونور دویدم . با خودم گفتم : وای بازم خواب موندم ، آخه من که به استلا گفته بودم بیدارم کنه ! بالاخره به مدرسه رسیدم . داخل کلاس شدم و روی نمیکتم نشستم . نیمکت من پشت نیمکت یومی و رو به روی نیمکت نرگسه . یومی به طرفم برگشت و یه آبنبات صورتی براق گذاشت رو میزم . تشکر کردم و آبنبات رو توی جیبم گذاشتم که بعد از کلاس بخورمش . گفت : بازم که دیر کردی دختر ! گفتم : خوابای خیلی عجیبی میبینم . راجب یه دختره که . یه دفعه وسط حرفم ، مائو چان در رو باز کرد و اومد تو کلاس . بهمون فلسفه درس میده . میتونم شرط ببندم که هیچ کس مثل مائو اینقدر دبیر خوبی نبوده . آخه شما کدوم دبیر فلسفه ای رو دیدید که با انیمه درس بده ؟ با گچ روی تخته نوشت " موضوع امروز : گیرنده ها درک نمیکنن " 

زنگ تفریح که به صدا در اومد ، سریع وسایلم رو جمع کردم و به طرف کتابخانه ی اسرار دویدم . پاتوق مورد علاقم بود و از بالای سقف تا پایین ، پر بود از کتاب های جورواجور . اینجا تموم کتابهای دنیا بودن . بالاخره رسیدم . در رو باز کردم و داخل شدم . رفتم پشت میز عشق کتاب ( کتابدار کتابخانه ی اسرار ) . پشت میزش نبود . یه دفعه یکی گفت : "سلام هانی . من اینجام " این ور و اون ور رو نگاه کردم . یعنی کجاست ؟  

- اینجا هانی ، این بالا . سمت راست . 

سرم رو بالا گرفتم و به محض دیدن عشق کتاب چشمام از وحشت بزرگ شد . به اندازه ی یه قورباغه . گفتم : " وااای الان میوفتی ! "  با خنده گفت نه هانی حواسم هست .  و بعد اون کتاب هایی که دفعه ی پیش سراغشون رو گرفته بودم برام پایین انداخت : بگیرشون  . 

- ممنون . 

آروم از پله ها پایین اومد : خب  ، چه خبر هانی ؟ 

- هیچی ، صبح که طبق معمول خواب موندم . به استلا گفته بودم بیدارم کنه ، ولی از بس واسه دیدن ویل هیجان داشت که صبح زود رفته بود و بیدارم نکرد . بعدشم که تا الان کلاس فلسفه داشتیم . تو چیکار کردی ؟ بالاخره کتاب هات رو چاپ کردی ؟ اون داستانت چی شد ؟

- آره بالاخره ! ببین اینجاست . سورپرایز *-*

با خوشحالی کتاب رو از دستش گرفتم . داد زدم : آخجوووون !!! بالاخره چاپ شد ! میدونستم . میدونستم چاپ میشه ! 

- آره . بالاخره چاپ شد ! خیلی خوشحالم هانی !!!

دستامو دور گردنش انداختمو انقدر فشارش دادم که بنفش شد .  با صدای آرام و حنا ، هیاهوی ما در هم شکست . 

- ای بابا ! چه خبرتونه شما ؟ کل مدرسه رو گذاشتین رو سرتون !

گفتم : آخه بچه ها ، اون کتاب مه چاپ شده ! 

حنا و آرام به طرفم دویدن و کتاب رو از دستم بیرون کشیدن . حالا دیگه اونا داشتن جیغ میزدن و بلند بلند میخندیدن . بعد از چند دقیقه که همه از ذوق کتاب جدید روی مبل های قهوه ای کنار پنجره ی کتابخونه ولو شدیم ، زنگ به صدا در اومد . زمان از دستمون در رفته بود . ما همه مون عاشق کلاس ادبیات بودیم . من ، استلا ، عشق کتاب ، حنا و آرام و نرگس . 

وقتی وارد کلاس شدیم و بالاخره چشمم به استلا افتاد و کل ماجرای روزشو و حرفای ویل و کارهایی که کردن رو برام تعریف کرد .

- پس بهت کلی خوش گذشته . ممنون که صبح بیدارم کردی -__- 

- آره تا دلت بخواد . ای وای هانی . من قرار بود بیدارت کنم ! ببخشید 

با خنده به شونه اش زدم و با صدای کلفت و در حالی که سعی میکردم ادای ملوان زبل رو در بیارم گفتم : اکشال نداره ! بالاخره باید یه روز خودم از خواب بیدار شم .

بالاخره وایولت اومد و از عشق کتاب ، درباره ی کتاب جدیدش پرسید و اونم با افتخار کتابشو نشون وایولت داد . امروز نوبت وایولت بود که نوشته اش رو برامون بخونه . به سمت تخته سیاه رفت و عنوان رو روی تخته نوشت : " عدالت دیگر چیست ؟ " باید بگم بهترین چیزی بود که تاحالا شنیده بودم . وایولت همیشه عالی مینویسه . گاهی زیبا و رمانتیک ، گاهی درام و تراژیک و گاهی خیالی و ادبی . اینقدر دست به قلمش خوبه که ما خانم ایکس صداش میکنیم . بعد از وایولت نوبت استلا بود و عنوان نوشته اش بود " شکوفه های روی زمین " میتونستم تمام صحنه های داستان رو ببینم . پسرک و دخترک و عشقی که توی قلبش کاشته شده بود . استلا با صدای دست زدن ها به سمت نیمکتش اومد و نشست . 

بالاخره زنگ خورد . من ، عشق کتاب ، وایولت ، استلا ، حنا و آرام به سمت سلف سرویس رفتیم . آرتمیس و کیدو دور همون میزهمیشگی که همیشه با هم غذا میخوریم نشسته بودن و فنجون قهوه شون رو سر میکشیدن . 

- سلام بچه ها . من کلاس نجوم داشتم باورتون نمیشه چقدر هیجان انگیز بود ! راجب اخترک ها مطالعه کردیم . 

حنا با خوشحالی پرسید : بگو ببینم آرتی ؛ بالاخره اخترک شازده رو پیدا کردی ؟ 

 - نه هنوز تو مرحله ی تحقیقات اولیه هستیم . 

گفتم : بگذریم . بچه ها آماده باشید که امروز بزرگترین سورپرایز عمرتون رو خواهید دید ! 

کیدو گفت : من میدونم ! استلا با ویل قرار گذاشته ! 

استلا سرخ شد . 

آرام گفت : نه بابا ! اینو که همه میدونیم . 

استلا سرخ تر شد . دستامو دور شونه هاش انداختم . 

عشق کتاب گفت : بالاخره . چاپ شــــــــــــــــــــــــــــد !!!!

کیدو از صندلیش افتاد و قهوه هم پرید تو گلوی آرتمیس . دستاشون رو عین فنر به سمت عشق کتاب دراز کردن و کتاب رو محکم از دستش کشیدن.  تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمشون . 

- وای عشق کتاب  میدونستم . بایدم همچین داستان قشنگی چاپ می شد . 

آرتمیس خم شد و تو گوشم پچ پچ کرد . بعد همه مون دور هم جمع شدیم و گفتیم : عشق کتاب باید شیرینی کتابت رو بدی ! عشق کتاب هم به سمت موچی ( توی سلف سرویس مسئول پخت کیک بود و بهترین و خوشمزه ترین کیک های دنیا رو میپخت ) رفت و سفارش یه کیک بزرگ رو داد که روش پر از شکلات و بیسکوییت باشه . رنگ دیوار آشپزخونه ی موچی ، آبی و خاکستری ( همون بلو اند گری ) بود و همیشه موهای صورتیش رو خرگوشی میبست . همیشه با آهنگ بلو اند گری کیک ها رو میپخت و هر روز برامون کیک میاورد . 

ما همه با هم هم خوابگاهی بودیم . عشق کتاب با حنا ، نرگس با یومی ، کیدو با استفان ، موچی با وایولت و آرتمیس  و من با استلا هم اتاق بودیم . 

استفان اون روز بخاطر تب به مدرسه نیومده بود و ما با هم دسته جمعی رفتیم تا جشن کتاب جدید عشق کتاب رو تو اتاق استفان و کیدو بگیریم . 

-خب حالا داستان درباره ی چی هست ؟ 

عشق کتاب شروع کرد به خواندن :

روی روزگاری جایی بود که به آن بیان می گفتند . هانی بانچ ، عشق کتاب ، آرتمیس ، موچی ، استلا ، استفان ، کیدو ، مائو ، آرام ، وایولت و نرگس همه وبلاگ نویس بودند . آنها یکدیگر را در بیان پیدا کرده بودند و بهترین دوستان یکدیگر بودند . آنها غم ها و شادی هایشان را با هم تقسیم میکردند . آنها یکدیگر را با چشم صورتشان نمیدیدند ، بلکه قلب هایشان به هم راه داشت .

_________________________________________________________

100+ تایی شدنم مبارک ^-^

 


 

چکمه های قرمزش را پوشیده بود و با شادمانی بر روی زمین پوشیده شده از برف قدم میگذاشت . دست پدر را گرفته بود و سر اینکه امسال بالاخره سانتا کلاوس را خواهد دید یا نه ، با پدر بحث میکرد . موهای بافته شده اش را جلوی بینی اش میگرفت و ادای سانتا را در می آورد : کریسمس مبارک ! هانی بانچ امسال دختر خیلی خیلی خوبی بوده  و برای همین سوار سورتمه میکنمش ! موقع گفتن این جمله سعی می کرد صدایش را تا حد امکان کلفت کند و باعث شد پدر تا لحظه ی رسیدن به خانه ی مادربزرگ  قاه قاه بخندد . 

وقتی به خانه رسیدند ، به سمت آشپز خانه دوید و بوی پودینگ و کوکی های تازه از فر خارج شده ی مادر بزرگ  ، سرحالش کرد . در سالن ، نوا و نریمان در حال تماشای کارتون لونی تونز بودند و کیک کشمشی ها را به سرعت یک گردباد می بلعیدند . هانی بانچ هم بایک ماگ پر از شیر کاکائوی داغ و یک ظرف انباشته شده از کوکی شکلاتی به آنها ملحق شد . هانی عاشق باگز بود و بی نهایت دافی را دوست داشت ؛ کاملا برخلاف سلیقه ی نوا که تینا و لولا را بیشتر می پسندید . ناگهان هانی دستی را در لابه لای موهایش حس کرد و صدایی که گفت :موش کوچولوی من چطوره ؟ سرش را بالا کرد . فریاد زد : مــامـــان ! پدر هم به طرف مادر دوید و هرسه در آغوش هم بودند . 

چشماتو ببند .برات یه سورپراز دارم -

چــیه ؟ :D - 

تا چشماتو نبندی ، نمیفهمی - 

 لحظاتی بعد ، هانی بانچ دیگر هانی بانچ نبود . یک سانتا کلاوس با ریش انبوه و سفید و یک لباس سرهمی و شنل بلند به رنگ قرمز مخملی و کمربند چرمی قهوه ای رنگ ؛با شادمانی از پله ها به پایین میدودید و فریاد میزد : کریسمس همگی مـــــــــــــــبــارک

 

 

 

 

برگرفته از خاطره ی کودکی یک عدد هانی بانچ در روز کریسمس *-*

_______________________________________________________________________________________________

پی نوشت :کریسمس مبارک

   :Dپی نوشت : طاقت نیوردم این چند روز رو نباشم  


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مکانیکی سیار تعمیرکار سیار خودرو سالم زیبا کتابخانه عمومی سیار قاصدک رشت منِ بی حوصله فعالیت های شورای دانش آموزی پروین اعتصامی فروشگاه آنلاین تک پوش یکی که ... ... خُسر ... تور تایلند وبلاگ تخصصی در زمینه نرم افزار و مطالب متفرقه